شعر زیبای دوش که غم پرده ما میدرید سروده مرحوم علامه سید محمد حسین طباطبایی است.این شعر از حالت عرفانی بسیار والایی برخوردار است که نشانه عظمت روح سراینده آن است.خواندن این شعر زیبا میتواند راهگشای فکری و عملی همه باشد.توکل به خدا و ایمان به اینکه سختی ها روزی به پایان میرسد و گشایش پدید می آید میتواند مارا به آینده امیدوار نماید
مرحوم علامه طباطبایی می فرمایند: در ایام تحصیل که در نجف بودم علاوه بر هوای بسیار گرم آن جا به خاطر قطع ارتباط با ایران دچار مشکلات مالی شدید شدم به ناچار مشکلاتم را به استاد خویش مرحوم سید علی قاضی بیان کردم. ایشان نصایحی فرمودند. بعد از مراجعت گویی آنچنان سبک بار شدم که در زندگی هیچ ملالی ندارم. مضمون پند ایشان را به شعر در آوردم
دوش که غم پرده ما میدرید-خار غم اندر دل ما میخلید
در بر استاد خرد پیشهام-طرح نمودم غم و اندیشهام
کاو به کف آیینه تدبیر داشت-بخت جوان و خرد پیر داشت
پیر خرد پیشه و نورانیام-برد ز دل زنگ پریشانیام
گفت که در زندگی آزاد باش!-هان! گذران است جهان شاد باش!
رو به خودت نسبت هستی مده!-دل به چنین مستی و پستی مده!
زانچه نداری ز چه افسردهای-و زغم و اندوه دل آزردهای؟!
گر ببرد ور بدهد دست دوست-ور بِبَرد ور بنهد مُلک اوست
ور بِکِشی یا بکُشی دیو غم-کج نشود دست قضا را قلم
آنچه خدا خواست همان میشود-وانچه دلت خواست نه آن میشود
همی گویم و گفته ام بارها بود کیش من مهر دلدارها
پرستش به مستی است در کیش مهر برون اند زین جرگه هشیارها
به شادی و آسایش و خواب و خور ندارند کاری دل افگارها
به جز اشک چشم و به جز داغ دل نباشد به دست گرفتارها
کشیدند در کوی دلدادگان میان دل و کام، دیوارها
چه فرهادها مرده در کوهها چه حلاجها رفته بر دارها
چه دارد جهان جز دل و مهر یار مگر تودههایی ز پندارها
ولی رادمردان و وارستگان نبازند هرگز به مردارها
مهین مهرورزان که آزاده اند بریزند از دام جان تارها
به خون خود آغشته و رفتهاند چه گلهای رنگین به جوبارها
بهاران که شاباش ریزد سپهر به دامان گلشن ز رگبارها
کشد رخت، سبزه به هامون و دشت زند بارگه ،گل به گلزارها
نگارش دهد گلبن جویبارها در آیینهی آب، رخسارها
رود شاخ گل در بر نیلوفر برقصد به صد ناز گلنارها
درد پرده ی غنچه را باد بام هزار آورد نغز گفتارها
به آوای نای و به آهنگ چنگ خروشد ز سرو و سمن، تارها
به یاد خم ابروی گل رخان بکش جام در بزم میخوارها
گره از راز جهان باز کن که آسان کند باده، دشوارها
جز افسون و افسانه نبود جهان که بستند چشم خشایارها
به اندوه آینده خود را مباز که آینده خوابی است چون پارها
فریب جهان مخور زینهار که در پای این گل بود خارها
پیاپی بکش جام و سرگرم باش بهل گر بگیرند بیکارها